به یادتم هنوزم ...
برای ZADS  
خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو            دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده            روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه            خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم            به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
              
خیلی خوشحالم - محمد علیزاده 
ارسال پست
نه چشمانت آبی بود
و نه موهایت شبیه موج ها....
هنوز نفهمیده ‌ام
دریا که می ‌روم
چرا ... یاد تو می ‌افتم !!!
پوریا نبی‌ پور
سلام ...
یه غیبت چند روزه داشتم 
رفته بودم خونه پیش خانواده و کلی انرژی گرفتم بعد اون هم باید میومد تا درسام رو بخونم امتحانام 20 دی شروع میشه و 30 دی تموم میشه !!!
کاملا فشرده ...
پس این یعنی این که من باید روزی 10 ساعت بخونم ...
تا حالا که طبق برنامه جلو رفتم - برام دعا کنین این ترم وحشتناک سخته ...
اینم بگم که من تا 30 دی هیچ پستی نمیزارم - واقعا نمیرسم.
اینم که دارم میزارم فقط واسه کامنت های شما عزیزان هست.
راستی من پیام هارو چک میکنم اگه بروز بودین حتما بگین ...
خوشحال میشم پست های شما رو بخونم.
خوب اینم از درس و موضوعات وبلاگ.

اینم دلم نیومد نگم :
روزی که داشتم میومدم از خونه ( پنج شنبه ) خیلی خوشحال داشتم میومدم.
هوا هم بارونی نبود - فقط نم میزد فقط اشاره میکرد که : اره منم هستم.
داشتم میومدم سمت خونه توی تاکسی ...
راننده تاکسی داشت درباره اوضاع کشور میگفت.
کنارش یه پیرمرد 87 ساله نشسته بود. ( خودش گفت )
منم عقب بودم با دوتا مسافر دیگه ...
داشتیم میرفتیم که راننده داشت سر صحبت رو با پیرمرده باز میکرد میگفت چنتا نوه داری و...
پیرمرده هم اولش با خوشحالی از نوه هاش تعریف میکرد و میگفت خیلی دوسشون داره.
راننده: چند سال داری پدر جان ...
پیرمرد :  87 سال
راننده : خدا بهت 120 سال عمر بده.
پیرمرد : اگه قرار همینجور اذیت شدن جونا و مردم رو ببینم از خدا میخوام دیگه زنده نمونم.
یه سکوت خیلی تلخی توی تاکسی حاکم شد.
پیرمرد آهی کشید گفت ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.
گفت دیگه مهربونی از بین رفته ...
دیگه دوست داشتن معنی نداره - همه میخوان سر هم دیگه کلاه بزارن.
بیچاره جونا ...
مردم دارن اذیت میشن - دیگه کسی نمیخنده ...

واقعا خیلی قشنگ گفت ...
حرف دلم بود ...
منم اونجا ساکت موندم - نمیتونستم چیزی بگم چون یه دختر خانوم کنارم نشسته بود ...
هرچی میگفتم همه فکر میکردن میخواستم خودمو شیرین کنم.
ترجیح دادم سکوت کنم.
ما باید از خودمون شروع کنیم - فقط داریم شعار میدیم...
هعی ...

خیلی لطف میکنین با کامنتاتون ...
ممنون که انقدر مهربونین.
دوستون دارم 

یا مهدی ...



طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: پیرمرد، خاطره، خاطره تلخ، تاکسی، امتحان، امتحان های سخت، خاطره نویسی،
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 | 07:48 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات